Scent Of A Man

پرده ی دوم

Scent Of A Man

پرده ی دوم

توضیح

من برگشتم به وبلاگ قبلی م. ولی از همون جا دوباره مخاطب شما خواهم بود.

تو این یه ماهی که اینجا بودم بهش خوش گذشت. ولی خوب همیشه پای نوستالژی در میان است. 

با اجازه تون اگه اشکالی نداره پست قبلی رو با کامنت هاش به وبلاگ قبلیم منتقل می کنم. جواب کامنت ها رو هم همون جا خواهم داد.

آن روز چه گذشت؟!

پیش.ن: فکر می کنم باید یه بار دیگه به نام خدا بگم. با این مدت مدیدی که نبودم....خوب یه کم مردد بودم بین نوشتن در اینجا یا در وبلاگ قبلی...به هر حال منو ببخشید.

 

اگه مثل من و خیلی ها، رسمت تو جزوه نوشتن، این باشه که بالای صفحات هر جلسه ، شماره و تاریخش رو بزنی. ممکنه  وقتی داری می خونیش (مخصوصاْ موقع امتحانات) ، تاریخ یه جلسه ای تو رو ببره به مرور یه روزی.

نگاه می کنی ببینی دیگه چه جریانی تو اون روز گذشته...جزوه ت رو با لبخند هی ورق می زنی...بحث دعا تو تاریخ فلسفه اسلامی، بحث برهان لم تو منطق قدیم ۲، ... .

اما مهر اون روز خاص ته نوشته های دیگه ای هم می تونه خورده باشه. تو نوشتها ی دوستانت.

اینکه ببینی چه اتفاقاتی تو اون تاریخ افتاده یا نویسنده توی اون روز چه حس و حالی داشته که سبب نوشته ها شده. .  دلت می خواد ببینی بهش اون روز چه گذشته. چون اون روز مهم تر شده.یا اینکه می گردی ببینی شباهتی هست بین حس اون روزت با بقیه.

ارسطو از چرخ مادر گفته بود...از دیلینگ دیلینگش که بعد رفتن مادر خوش آهنگترین صدا شد. اینکه دیگه لباس هایش وصله ندارند تا دیگران به عمق مهربانی مادرش پی ببرند. 

و چه زیبا هر چیز نشانه ای می شود برای محبت و نشانه ی هرچیز را کسی می شناسد که از جنسش باشد. حس دلتنگی برای مادر...نمی دونم شاید بهتره بگم دلتنگی برای آدمی که دوسش داری فارغ از نسبت خاص.

پدی تو از گریه هات نوشته بودی... چه دل پاک و معصومی داری! حسی که ناشی از این بود و تو این نوشته ت هم پیداست. 

رستگار.....دقیقاْ نمی دونم چه حسی پیدا کرده بود که ارجاعمون داد به اثری از مرحوم حسین پناهی :علف ها بی واسطه با خدا سخن می گویند. اما من انگار اون روز با واسطه یه چیزهایی دیدم. 

اعتراف و امید به بخشایش به رهایی...

سارا سوال اون روزش این بود :کسی می تونه بگه مشکل کجاست؟ غلبه ی عقل بر احساساتش کاملاْ پیدا بود. یه کار قشنگی هم کرد...ختم قرآن مادرانه.

مارگو سرزنده بود...از اون اتفاق از یک انفجار.روایت هیجانی که بهش غالب شده بود و قبلن مشابهش رو پیش خودش تصور می کرد. در آخر هم معلوم شد باتری های برق اضطراری ترکیدن. این اتفاق برای مارگو و دوستانش افتاد. چیزی که همون روز متوجه شدن دقیقاْ همون چیزی نبوده که فکر می کردن. 

مهدی خاتمی از توت نوشته بود. برام خیلی جالب بود چون روز قبلش من خبطی کردم و برخلاف قبل توت دانشگاه رو نشسته خوردم. و باعث شد از نیمه های شب بدنم چیزی رو برای خوردن قبول نکنه. چه سبک بود بدن و روحم آن روز. و قدم زدن در کوی فلسفه !

 اما خودم اون روز پستی ننوشتم. مگه می شد... . 

می بینی...اون روز خیلی چیزها رخ داد و حس های زیادی پدید اومد. و نقطه ی اشتراکشون، هم زمانی شون بود. یه تاریخ می تونه خیلی چیزها رو به هم گره بزنه. 

و اینکه همه ی این ها باعث می شه که تو هی اون تاریخ رو ببینی و اتفاق و حس اون روز برات مرور بشه.

 

پ.ن: از اون روز نوشتم ...ولی نه چیزی که مهمش کرد.راستی اون روز چی شد؟!

پ.ن۲: ذهنتون جای خاصی نره.

پ.ن۳: بقیه دوستان در اون روز پستی منتشر نکرده بودن. و دلم می خواست طوری بود که از اون ها هم اسم می بردم .  

د.ن: ۱۴ تیر وقتی اون خبر خیلی خیلی خوشحال کننده رو شنیدم...با شادی گفتم امروز این طور شد؟!‌ امروز عیده ! تولد امام حسینه !  

نمی دونم باورم نمی شد این طوری که می خواستم بشه. چون چیز خیلی خوبیه ...خود خوشبختیه. شیاد بعد ها بگردم ببینم که ۱۴ تیر بقیه چیا نوشتن. 

ت.ن: نمی دونم چرا تو این دو سال هیچ وقت تو روز تولد وبلاگم پستی ننوشتم. هشتم تیرماه بود.