من برگشتم به وبلاگ قبلی م. ولی از همون جا دوباره مخاطب شما خواهم بود.
تو این یه ماهی که اینجا بودم بهش خوش گذشت. ولی خوب همیشه پای نوستالژی در میان است.
با اجازه تون اگه اشکالی نداره پست قبلی رو با کامنت هاش به وبلاگ قبلیم منتقل می کنم. جواب کامنت ها رو هم همون جا خواهم داد.
پیش.ن: فکر می کنم باید یه بار دیگه به نام خدا بگم. با این مدت مدیدی که نبودم....خوب یه کم مردد بودم بین نوشتن در اینجا یا در وبلاگ قبلی...به هر حال منو ببخشید.
اگه مثل من و خیلی ها، رسمت تو جزوه نوشتن، این باشه که بالای صفحات هر جلسه ، شماره و تاریخش رو بزنی. ممکنه وقتی داری می خونیش (مخصوصاْ موقع امتحانات) ، تاریخ یه جلسه ای تو رو ببره به مرور یه روزی.
نگاه می کنی ببینی دیگه چه جریانی تو اون روز گذشته...جزوه ت رو با لبخند هی ورق می زنی...بحث دعا تو تاریخ فلسفه اسلامی، بحث برهان لم تو منطق قدیم ۲، ... .
اما مهر اون روز خاص ته نوشته های دیگه ای هم می تونه خورده باشه. تو نوشتها ی دوستانت.
اینکه ببینی چه اتفاقاتی تو اون تاریخ افتاده یا نویسنده توی اون روز چه حس و حالی داشته که سبب نوشته ها شده. . دلت می خواد ببینی بهش اون روز چه گذشته. چون اون روز مهم تر شده.یا اینکه می گردی ببینی شباهتی هست بین حس اون روزت با بقیه.
ارسطو از چرخ مادر گفته بود...از دیلینگ دیلینگش که بعد رفتن مادر خوش آهنگترین صدا شد. اینکه دیگه لباس هایش وصله ندارند تا دیگران به عمق مهربانی مادرش پی ببرند.
و چه زیبا هر چیز نشانه ای می شود برای محبت و نشانه ی هرچیز را کسی می شناسد که از جنسش باشد. حس دلتنگی برای مادر...نمی دونم شاید بهتره بگم دلتنگی برای آدمی که دوسش داری فارغ از نسبت خاص.
پدی تو از گریه هات نوشته بودی... چه دل پاک و معصومی داری! حسی که ناشی از این بود و تو این نوشته ت هم پیداست.
رستگار.....دقیقاْ نمی دونم چه حسی پیدا کرده بود که ارجاعمون داد به اثری از مرحوم حسین پناهی :علف ها بی واسطه با خدا سخن می گویند. اما من انگار اون روز با واسطه یه چیزهایی دیدم.
اعتراف و امید به بخشایش به رهایی...
سارا سوال اون روزش این بود :کسی می تونه بگه مشکل کجاست؟ غلبه ی عقل بر احساساتش کاملاْ پیدا بود. یه کار قشنگی هم کرد...ختم قرآن مادرانه.
مارگو سرزنده بود...از اون اتفاق از یک انفجار.روایت هیجانی که بهش غالب شده بود و قبلن مشابهش رو پیش خودش تصور می کرد. در آخر هم معلوم شد باتری های برق اضطراری ترکیدن. این اتفاق برای مارگو و دوستانش افتاد. چیزی که همون روز متوجه شدن دقیقاْ همون چیزی نبوده که فکر می کردن.
مهدی خاتمی از توت نوشته بود. برام خیلی جالب بود چون روز قبلش من خبطی کردم و برخلاف قبل توت دانشگاه رو نشسته خوردم. و باعث شد از نیمه های شب بدنم چیزی رو برای خوردن قبول نکنه. چه سبک بود بدن و روحم آن روز. و قدم زدن در کوی فلسفه !
اما خودم اون روز پستی ننوشتم. مگه می شد... .
می بینی...اون روز خیلی چیزها رخ داد و حس های زیادی پدید اومد. و نقطه ی اشتراکشون، هم زمانی شون بود. یه تاریخ می تونه خیلی چیزها رو به هم گره بزنه.
و اینکه همه ی این ها باعث می شه که تو هی اون تاریخ رو ببینی و اتفاق و حس اون روز برات مرور بشه.
پ.ن: از اون روز نوشتم ...ولی نه چیزی که مهمش کرد.راستی اون روز چی شد؟!
پ.ن۲: ذهنتون جای خاصی نره.
پ.ن۳: بقیه دوستان در اون روز پستی منتشر نکرده بودن. و دلم می خواست طوری بود که از اون ها هم اسم می بردم .
د.ن: ۱۴ تیر وقتی اون خبر خیلی خیلی خوشحال کننده رو شنیدم...با شادی گفتم امروز این طور شد؟! امروز عیده ! تولد امام حسینه !
نمی دونم باورم نمی شد این طوری که می خواستم بشه. چون چیز خیلی خوبیه ...خود خوشبختیه. شیاد بعد ها بگردم ببینم که ۱۴ تیر بقیه چیا نوشتن.
ت.ن: نمی دونم چرا تو این دو سال هیچ وقت تو روز تولد وبلاگم پستی ننوشتم. هشتم تیرماه بود.
تو چشمام غمه
تو نگام
غمه
تو وجودم
تو دستام...تو سر انگشتام
تو قلمم غمه
تو حالا چطوری شادی رو در من پیدا کردی ؟!
منفی در منفی مثبت ؟!
پ.ن: زودتر نیمچه آمدنی پیدا کردم. نمی دونم خوبه یا نه؟! به قدری پر بودم که اومدم.
پ.ن۲:امروز فهمیدم که به درستی مطمئن بودم به اون حس.
آن شب که مختار در شبکه ی یک نبود... آن شب که قرار نبود جنگ ابراهیم اشتر با ابن مرجانه را به تماشا بنشینیم. ....
ادامه مطلب ...ن: قند هم بردار !
من: نه ممنون ! عادت ندارم به شیرینی!
نگاهم می کند. در عمق نگاهم که پیوند خورده به آنچه در ذهن و قلبم می گذرد، معنی جمله را می یابد. و با شکلی که به صورتش می دهد می خواهد ناراحت نباشم از آنچه که پیش آمد و آبستن واقعه ای بود در آینده. به او می گویم از این آبستنی؛ که کودکی ناگوار را در خود دارد. هولناکی آن کودک را برایش پیش بینی می کنم. می گوید نه ! بخواه که فرجامی که تو می خواهی در پی اش باشد. که در خواستن صمیمانه ی تو ، تقدیر رقم زده خواهد شد. و من می دانم که رسم ، رسم دیونیسوس است. هیچ نمی گویم.
6 روز آبستنی ، 6 روز تحمل درد ، تحمل هجر ، 6 روز آبستنی ناخواسته ... بی قراری و رها نشدن ، می گذرد.
چه آسوده (به زعم من) می آید و کودک هولناک را در آغوشم می گذارد. نگاهش می کنم؛ دهشت دیونیسوس را در او می بینم. کودکمان را نگاه می کنم...قرار نبود این گونه باشد. اما هر چه هست نشانی ست از عشق بازی ما. نشانی ست از بودنمان در هم. نشانی ست از اروس ، که پرواز کرد و رفت.
در راستای متن.ن: در شرح حادثه ایست که در همین حوالی زمانی بر من گذشت. پیش آمدی که برداشتی غلط به دنبال داشت و باعث پرواز اروس شد. سهم من سوختن و هجر بود و تنهایی ... جای همه ی آن محبت ها ! می دانم در پشت رفتار بی رحمانه ت ماتمی ست که حکایت دارد از آن تیر طلایی.
پ.ن: دارم خو می گیرم به این ایالت بلاگستانی. به فضاش همراه با افرادش.
پ.ن2: بر من ببخشید غیبت احتمالی در این روزها رو ... که باید در امتحانات حاضر باشم.
بعداْ .ن: اینجا را ببینید.
خیلی سخت بود دست از نوشتن تو وبلاگی که یه ماه دیگه دو سالش می شد بردارم. وبلاگی که بیش از هر چیز اسمش رو دوست داشتم. رایحه ی خوش یک انسان و البته می شد به مرد هم برگردوند.
پیش خودم می گفتم اول تابستون وبلاگم دو ساله می شه. وبلاگی که پرورشش داده بودم.
اما نشد یا نمی شد. تو این روزها اتفاقاتی بر من گذشت که گفتنش ضرورتی نداره. ولی در پی این روزها احساس تنهایی غریبی کردم. نزدیکانم به دلایلی نبودن. یکی نبود چون اینجا نبود..یکی نبود چون من دیگر در قلبش نبودم. یکی نبود چون زمان نبود و یکی هم چون خودش هم بودنی می خواست.
دلم می خواست در انجایی که دوستش داشتم راحت تر می نوشتم. دلم می خواست می نوشتم که در این 10 روز چه بر من دارد می گذرد و حدسم چیست در مورد علتش. از علتی که یک آدم بود. و نمی شد. چون هر کسی که نمی دانم دقیقاً چه کسی ست نشانی ام را می دانست و من بیم برداشت های کج را داشتم.
بلاگفایی ها هم رسم خاصی داشتن خاصه گروهی که من بهشان متعلق بودم. دیگر برای نوشته ها نظر نمی گذاشتند و هر انچه که مهم بود شخصیت نویسنده بود و نوشته ...هیچ. و من دلم برای نوشته هایم می سوخت.
هر زمانی که دلم تنگ است . دلم خیلی تنگ است تغییر چاره ی به نسبت خوبی ست. هجرت ها باروری را به دنبال دارند و شاید شادی.
اما حس می کنم از هیاهوها جدا شده ام و به دور از دوستان آمده ام در این نقطه ی دور ، تنها کز کرده ام و منتظرم صدایی چیزی را بشنوم. می دانم آن ور تر ، در بلاگفا غوغایی ست. که من با ان آشنا بودم. اما نباید خود را باخت که برای رفتن های بزرگ باید خود را اماده کرد.
دلم درد دارد ... .
"دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟"
مرحوم دکتر قیصر امین پور
لبخند که می زنی
بارور می کنی در من
کودک زندگی را
نگاهت
همان امتداد طلایی تیر اروس است
بر پسوخه ام !
د.ن: گفتم "از قبل" که منفعلانه "دارد" روی می دهد.
پ.ن: دیروز یه آقایی با تیشرت سیاه که از پله های سالن اون وری دانشکده می یومد پایین رو دیدم... کسی که به نظر شکسته می یومد... یه آن شناختمش...به دوستم با شعف گفتم : نوری زاده ! گفت : آره.
آره نسبت به عکس های قبل اون حادثه ها شکسته تر شده بودن.
پ.ن۲: یکی از پررنگ نوشته ها لینک تصویر است.
* آخرین پست از وبلاگ قبلی ام است.